loading...

این روزها که می گذرد...

Content extracted from http://mesmemoires.blog.ir/rss/?1738370402

بازدید : 519
چهارشنبه 6 اسفند 1398 زمان : 11:52
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

این روزها که می گذرد...

خوبیش این بود هوا خیلی خوب بود و بارون و برف و ویو رِ رِ!

ولی در کل هیچ وقت تا این حد احساس خسران نکرده بودم از وقتی که جایی گذاشتم و فکر و اعصابی که خرج کردم.

وقتی اوردوز میکنم دیگه نمیتونم جزئیات بگم. فقط میتونم بگم که مطمئن بودم هیچ کس باورش نمیشه اونجا چه خبر بوده.

الحمدلله روز آخر اومدن یه سر بزنن. بهش گفتم بیا برات توضیح بدم این چند روز رو. نه ازین نظر که رفیقیم. ازین نظر که تو اونجا مسوولی و باید بدونی این ور ماجرا چه خبر بوده. میدونستم احتمال سوزوندن بلیطم هست پیشش. ولی گفتن بهتر از نگفتن بود.

الطاف خفیه بود که تو همون دو سه ساعتی که اونجا بود، خیلی تمیز یه بساط هم سر خودش در آوردن و به شکل فول اچ دی حرفهام براش اثبات شد.

گفتم تازه ببین تو مسوول بالادستی بودی این کارو باهات کردن. تو خود حدیث مفصل بخوان...

جوری داغ کرده بود که من اونو داشتم آروم میکردم.

+ رفته بودیم فرم‌ها رو نشون بده و درباره طرح حرف بزنه. سه تایی نشستیم باهاش حرف بزنیم. آخر وقت بود و رئیس هم رفته بود. رفتیم اتاق رئیس

اول در اتاق باز بود، بعد نیمه شد، بعد رسما گفت اون درو ببند صدا نره بیرون.

خب خوبه که خودت رئیس رو خوب میشناسی! ما هر چی میگفتیم، یه اطلاعات اضافه هم اون میذاشت روش. هر چند بالقوه عین همن، یکم این یکی گوشش بازتره.

بهش گفتم دقیقه نودی که هستید، انتخاب آدم تون هم که افتضاح، نمیدونید کدوم از بچه‌ها چه توانایی‌هایی داره، ارزیابی بعد از کارم که ندارید. چرا هی از صفر شروع میکنید، عبرت نمیگیرید؟

دیگه تواضع رو گذاشتم کنار، گفتم تو فلان طرح رو راه انداختی، من اصن کپ کردم چطور میخوای انجامش بدی! بعد اصن میدونی ایشون المپیادی این رشته اس؟ میدونی یکی بتونه اینو انجام بده اینه؟

میدونی فلانی و فلانی سالهاست دارن تو این حوزه کار میکنن؟

میدونی اگه یه گروه بتونه طرحی که برای تابستون ریختی رو بریزه بچه‌های تیمی‌هستن که یه بار کار کردن و خروجی شونو دیدید، ولی هیچ وقت نگفتید چرا کارشون با کار اون یکی تیم فرق داشت؟ چرا بازدهی دو تا گروه با یه طرح متفاوت بود؟

طبعا جواب همش نه بود!

گفت من خیلی از کارها رو میسپرم به بقیه. گفتم حاضری اون طرح هم بدی؟ گفت نه. گفتم چرا؟ گفت چون حساس و کشوری اه.

گفتم مطمئنی بچه‌ها نمیتونن؟

گفت اینا با ما یاد گرفتن. گفتم خودت چطور یاد گرفتی؟ گفت منم تو کار یاد گرفتم. بلد نبودم.

گفتم میدونی الان بچه‌ها برای جاهای دیگه انجامش نمیدن و تجربه دار نشدن؟ گفت نه نمیدونم. گفتم ببین! نه شناخت داری، نه اعتماد، نه میخوای به دستش بیاری!

خیلی گفتیم... من دیگه دو سالی بود که به این نتیجه رسیده بودم اینا قابل اصلاح نیستن. ایضا گفتن اثری نداره. این بار خودش هم یه ضرباتی از رئیس خورده و یکم درک میکنه!

دیگه قشنگ گوشه رینگ بود و هیچ دفاعی نداشت. گفت اصن تقصیر فلانیه که به شما طرح‌ها رو توضیح نمیده و توانایی بچه‌ها رو هم معرفی نکرده!

گفتم اولا اون امین شماست. سر رفاقت دلیل نمیشه بیاد همه چیزو توضیح بده. اجازه داره اصن؟ گفت نه چیزی نیست که!

گفتم اتفاقا هست! اجازه داره؟ مجبور شد رسما اجازه بده.

دوما اونم شناخت دقیقی نداره. از کجا بدونه رزومه این همه آدم رو؟

دیگه بعد با بچه‌ها جمع شدیم گفتم اسم بچه‌های امن و چند وجهی و خصوصا عمیق و فکری رو بگید برای تشکیل گروهی که طرح‌ها بهشون ارائه بشه برای بررسی و طراحی. از بیرون کسی بیاد امن نیست. نمیخوام هر مشکلی پیش اومد داغ کنه بذاره بره. ما الان فرض رو بر این میذاریم هشتاد درصد چیزی که ما بگیم عملی نمیشه. ولی نمیشه رفیقمون هم تنها بذاریم تو این بلبشو. سه ماه بمونیم پای کارش. اگه اثری نداشتیم تموم کنیم.

شرط هم اینه که فقط تصمیمات رو ریز برسونه به معاون. فعلا گروه رو معرفی نکنه. اگه عملی شد و خروجی دیدن، گروه کم کم رو بیاد.

بعد هم برای هر کی یه رزومه اونجوری که خودمون میدونیم درست کنیم که مث این بار گل نکارن آدم‌های اشتباه!!

همه چیز به همین وضوحه‌ها! همینقدر عیان! ولی نمیشه اینا رو بهشون گفت! اصن فهمشون نمیکشه، ببینن و بفهمن هم میترسن کارو کلا تعطیل میکنن.

+ بعد از رای دادن شناسنامه مو یادش رفت پس بده.

پیگیری کردم مسوول مربوطه نبرده تحویل بده. برده بود خونه! بعدم رفته ماموریت. معلوم نیست چه بلایی سر شناسنامه بیاد خلاصه...

+ نه که من خیلی حال میکنم با رئیس کار کنم، همین سالی یدونه هم تعطیل تا اطلاع ثانوی! ایضا اون یکی معاونش هم رفت تو لیست سیاه.

یعنی یه جوری شده که اگه منو ببینه خوش آمد میگه!

+ عاشق رعایت‌های بهداشتی مردمم! ماسک میزنه، با دست میدش پایین. با دستی که توی دستکشه چشمشو پاک میکنه و...

همه برنامه‌هام بخاطر کرونا لغو شده و من در حال موج مکزیکی رفتنم!

++ نشستم خیل عظیمی‌از وسایل رو ضدعفونی کردم. خوبه یه ژل ضدعفونی داشتیما. با این مسخره بازیا مگه الان وسایل ضدعفونی گیر میاد؟ دو سه دور هم لباس شستم (البته ماشین لباسشویی شست)، کیف پول و کوله و هر چی بیرون برده بودم هم تو مواد شوینده گذاشتم برم بشورم. من که دیگه عمرا برم بیرون. به دردسرش نمی‌ارزه.😕

همین کمون دو هفته‌‌‌ای یعنی قطع روابط، به اینش هم فک میکنم میبینم نمیشه قطع رابطه کنیم که. پس همه با هم مث بچه خوب بیرون نریم بشه حداقل خونوادگی معاشرت کنیم.

بازدید : 411
يکشنبه 3 اسفند 1398 زمان : 23:52
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

این روزها که می گذرد...

با تجربه نفرات قبلی که اومدن کمک تو اسباب کشی شون، اگه با سرعت صابخونه پیش برم چند روز یه کار طول میکشه.

دیگه از وقتی اومدم، هی گفت بشین حالااااا

دیدم شروع بکن نیست، یه لیست کار گرفتم و شروع کردم. یه چندباری اومد بزنه وسط کارم، که ناموفق بود. دیگه بعدش اون میومد میپرسید چکار کنم😄

خلاصه در عرض ده ساعت فک کنم، کل بساط آشپزخونه جمع و مرتب شد. منم ازونا که با دور ریختن جون به جونام اضافه میشه! راضیش کردم هر چی کارتون داره بریزه بره😁 هر چی هم اومد مته به خشخاش بذاره که فلان چیزو باید حتما بخرم و اونو باید نصب کنم. هی گفتم باشه! حالا من موقت اینا رو میذارم. که در نهایت وقتی دید همه چیزش تر و تمیز و تپل و مپل مرتب شده خودش حال کرد، دید حالا انقدم واجب نیستن اون چیزا که براش مهمه.

در همون اثنا هم سه کیلو شیر پخش شد روی فرش و دیگه داشت خودکشون میکرد! انقد مسخره بازی درآوردم که عزا نگیره! بعد میگه من نمیدونم چرا انقد ازین بلاها سرم میاد. خب مشکل همون حساسیت ته. حساس نباشی اینا اصن مهم نیستن. پیش میاد دیگه!

یعنی رسالت من کلا امروز این بود: گیر نده! حساس نشو! ارزش نداره!

+ چه خبره واقعا؟ حالا برای اینجا کارتون پلاست نباشه، کارتون بذار.

ازون روکش اونجوریا نباشه، از همین ساده‌ها بذار.

ازون تقسیم کننده‌ها نباشه، هر چی داری استفاده کن.

کابینت کم داری، یه راه دیگه بساز.

خداییش گوش کرد به حرفم. وگرنه کل امروز به فنا رفته بود با این جدی گرفتن دنیا!

+ اصن نمیدونم چکار کنم اگه واقعا قصد کرده باشه جواب نده.

+ ماراتن بعدی فردا شروع میشه. حتی نتونستم بشینم فکرامو مرتب کنم. فردا باید برم چنتا آدم رو توجیه کنم؟

یه جوری برنامه این دو هفته شون شلوغه، التماس میکنن برای نیرو گرفتن. همه هم کار دارن! یعنی یه جوری شده میگن فقط آدم بفرست، هر کی بود! برنامه ریزی تونو دوس دارم😊😏

بازدید : 498
يکشنبه 3 اسفند 1398 زمان : 23:52
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

این روزها که می گذرد...

دوباره پیام‌هاشو شروع کرده...

من اگه بخوام فقط به خودم فکر کنم و اعصاب و روحیه م واقعا ارتباط باهاش هیچی بجز دردسر نیست. باز سعی کردم یادم بره کارهاشو، شدت ناراحتیمو...

الان چراغ سبز گرفته انگار... دوباره شروع کرده مقصرسازی و نمیبخشمت و نمیبخشمتون و این دنیا و اون دنیا و...

و ما ادراک ما فرافکنی...

بعضی آدم‌ها اول کینه بودن، بعد دست و پا درآوردن! و تو دنیا پرتاب شدن!

الحمدلله چیزی به اسم مسوولیت پذیری اعمال هم که ندارن. هر غلطی میکنن نباید مخالفی وجود داشته باشه. اگه باشه فقط به ابوالهول حواله اش نمیدن یحتمل!

مساله اینه هیچ کس باورش نمیشه چنین آدمی‌میتونه وجود خارجی داشته باشه!

بازدید : 486
يکشنبه 3 اسفند 1398 زمان : 23:52
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

این روزها که می گذرد...

مث همیشه دقیقه نود کارو اعلام کردن و سپردن به یکی، اونم هیشکی نیس کمکش کنه. ده تا کار هم که با هم میخوان انجام بدن. تا یه اتفاق بدی نیفته کوتاه نمیان.

ازونجایی که ید طولایی در طغیانگر نمودن نیروهاشون دارم😁 بهش گفتم هیچ وقت اینطوری کار قبول نکن وقتی خبر نداری قراره چی بشه. الانم دو سری نیرو بچین؛ پشتیبانی، فکری. به اونام هیچ توضیحی از جزئیات کار نده. اگه بدونن نمیذارن، بعدا که فهمیدن میگن دمت گرم!

برای وقت‌های آزاد بشین با بچه‌های فکری برنامه بریز. هیچ وقت مطمئن نباش کارو اونا درست انجام میدن. اینجا بهترین حالت ارتباط رو در روئه، نه سخنرانی و کارگاه. ما اگه مشاوره درست میدادیم این وعض دانشگاه و حوزه نبود!

اونم بچه روشنی بود، گفت قبول دارم، نیرو ندارم. دیگه هر چی شماره داشتیم دادیم بهش، باشد کزان میانه چنتاش کارگر شود.

در نتیجه؛ آخر هفته لواسون، جهت شستشوی فکری بچه کنکوریا😁

+ کارو براش فرستادم هنوز جواب نداده. دارم سعی میکنم آرامش خودمو حفظ کنم😬

+ بالاخره قرار گذاشتیم، اگه سنگ از آسمون نباره اون روز!

+ تا الان بخاطر کارام بهونه داشتم، دیگه برم یه دستی به بال اسباب کشی بزنم😅

بازدید : 428
يکشنبه 26 بهمن 1398 زمان : 18:37
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

این روزها که می گذرد...

سالها یک سوال دائمی‌درونی داشتم که سر خیلی چیزها میپرسیدمش.

کی اصلا این سوال پیش آمد؟

وقتی که از دنیای کودکی و سبک زندگی همیشگی خانواده جدا شدم و ارتباطم با آدمها و سبک زندگی‌های جورواجور (یعنی خیلی متفاوت‌ها! همه مدلی داشت) شروع شد. آن وقت بود بود که سبک زندگی و مدل فکری خودم هم زیر سوال رفت. افتاده بودم وسط ملغمه‌‌‌ای که نمیدانستم کدامش درست و کدامش غلط است. درستش تا چه حد درست است و غلطش تا چه حد غلط؟

این درگیری هم از مسائل خیلی ساده بود تا خیلی پیشرفته.

و سوال دائم من این بود: معیار چیست؟

همان موقع‌ها به رفتار آدم‌ها خیلی دقت میکردم که بفهمم معیار آنها چیست؟

عده‌‌‌ای میگفتند ما خانوادگی اینطور هستیم

عده‌‌‌ای میگفتند من اینطور میپسندم و دوست دارم

یادم نمی‌آید که از آدم‌های معدود مذهبی هم که آن وقت‌ها دور و برم بود مجموعه رفتارهای متقنی دیده باشم

بعد سوال من این بود که اگر همه هر طور خودشان دوست دارند زندگی کنند یعنی هیچ معیاری وجود ندارد؟

اما یک صدای مطمئنی توی وجودم میگفت باید «بهترین هر چیز» وجود داشته باشد، اما آن بهترین را از کجا میشود پیدا کرد؟ به نظرم می‌آمد که هیچ نوشته و مکتب و تفکری آنقدر پویا و جامع نیست که همین الان به من بگوید اینطور بخور یا نخور، اینطور بپوش یا نپوش، با این آدمها معاشرت کن یا نکن، اینطور فکر کن یا نکن...

اما چون نیازش را داشتم، مطمئن بودم باید جوابم جایی باشد که من نمیدانم و نمیشناسم...

من سالها دنبال معیار سرگردان بودم...

و هر بار که از گیجی میان انواع مدل فکری نمیدانستم به کجا و چه کسی پناه ببرم، یک نجوای درونی داشتم؛

ناگفته پیداست که فقط به این اطمینان داشتم که خدا هست و بیش از این نقطه اتکایی نداشتم!

اما به همین خدایی که فقط میدانستم هست! میگفتم تو به من این معیار را بده، من قول میدهم مثل چوب آماده صیقل خوردن با آن معیار باشم!

الان حرفم سر این نیست که آن معیار چه بود و کجا بود و از کجا آمد و چه شد، اما بود...

مهم تر از آن معیار این است که «آدم» «باید» «آموزش پذیر» باشد

«باید» بتواند سر خم کند

وگرنه فرشته‌ها هم از آسمان به آدم نازل بشوند و به او وحی کنند،

اگر آدمیزاد ته دلش، خودش را معیار بداند، و هر چه خودش در زندگی کرده را درست و قطعی، هر چه به او بیاموزند را فشار و دشمنی میبیند و به لجبازی و تندخویی دچار میشود یا در بهترین حالت به افسردگی!

+ آدمیزاد گاهی فقط با خوی آموزش پذیری عاقبت به خیر میشود و

گاه با هزار آموزش درجه یک، جایش در بین خواص درک اسفل است...

+ الان جایی ایستاده ام که از آدم‌هایی که خودشان را معیار میدانند میترسم. حتی کسی که میگوید در فلان موارد X را قبول دارم و در باقی موارد به نظر کارشناسی خودم عمل میکنم! از آدمهایی که توی بحث ازشان معیارشان را میخواهم که اگر به اختلاف خوردیم یک نقطه مشترک داشته باشیم، ولی میگویند معیار پرسپکتیویسم است!!

یعنی از زاویه دید من این شئ گلدان است و از زاویه دید تو ستون! باید زاویه دیدهایمان را نزدیک کنیم! و باز نمیگویند از کجا به هم نزدیک کنیم؟ چطور بفهمیم کدام سمت بچرخیم سمت واقعی است؟

و اصلا از کجا معلوم همه اینها جزئی از یک کل نباشد که ما اصلا کل اش را نمیتوانیم ببینیم؟

+ این موقع‌ها هی مثال فیل در اتاق تاریک مولوی را می‌آورند که هر کس بخشی از حقیقت را لمس کرد و حدس زد فیل چطور است و همه حق داشتند!!

خیر! همه حق نداشتند! همه به ظن و گمان قضاوت کردند! با همان چیزی که لمس کردند حکم به کل دادند. نگفتند ما فقط این بخشش را لمس کردیم و نمیدانیم کل فیل دقیقا چه شکلی است.

حالا این حکایت ماست! ما همین طور فکر میکنیم! من خودم دیدم، من خودم شنیدم، من خودم تجربه کردم...

بعد معیار اگر بیاید و بگوید آن حرف‌ها را بگذار کنار تا به تو بگویم اصلش چه شکلی است، هی جفتک پرانی میکنیم که نخیر! من خودم دیدم و فهمیدم.

یا قضاوت معیار را درک نمیکنیم و میزنیم زیر میز که؛ نخیر این اشتباه است! وگرنه من میفهمیدم! و چون من نمیفهمم پس اشتباه است!

++ بعضی آدمها هم هستند که به زبان معیار دارند و به عمل...

یک وقت‌هایی به این آدم‌ها میگویم تکلیفت را با معیارت مشخص کن! حداقل به صراحت بگو قبولش ندارم و خیال ما را راحت کن!

چرا انقدر سر هر چیز کوچک و بزرگی سر و صدا راه می‌اندازی تا اصل موضوع را دور بزنی؟؟

تعداد صفحات : 1

آمار سایت
  • کل مطالب : 15
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 16
  • بازدید کننده امروز : 11
  • باردید دیروز : 0
  • بازدید کننده دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 18
  • بازدید ماه : 104
  • بازدید سال : 262
  • بازدید کلی : 7204
  • کدهای اختصاصی