اون روز که سخت حس ناتوانی داشتم پیش بدیهای این آدم، روزی که مث دهها بار دیگهای که از خدا پرسیدم واقعا میخوای تا کجا به بعضی آدمها مهلت بدی؟ همه جواب این آدمها موکوله به قیامت؟؟
اون روز فکر نمیکردم انقدر زود چنین شبی برسه که خودم بالای سرش تو آمبولانس بشینم و امشب رو تا صبح تو بیمارستان بالای سرش بیدار بمونم، در حالیکه سکته مغزی کرده، فرصت احیای مغزش گذشته و نیمیاز بالاتنه ش لمس شده و قدرت تکلمش رو از دست داده ...
این روز رو برای هیچ آدمیدلم نمیخواست ببینم، همین الانم دلم میخواد همه حرفهای دکترها اشتباه باشه که امکان برگشت حسهاش خیلی ضعیفه. دلم نمیخواد روزهای بعدی که دیگه توان انجام کارهای شخصیشو نداره ببینم
مث همین الان که بیقراره و ده بار نشسته و خوابیده و نمیتونه بهم بگه چشه...
منتظرم دکتر صبح بیاد و بگه جاهای زیادی از مغز درگیر نشده
حداقل حس دست و صورتش برمیگرده
اما باز یه چیزای دیگه هم یادم میاد و دچار یه حس دوگانه میشم...
نمیدونم روزهای آینده قراره چطور پیش بره و چه اتفاقاتی بیفته...
+ همینطوری پرستاری کار سختیه، چه برسه به اینکه یه کرونا هم اضافه بشه به بقیه ش.
امشب کنار دکترها و پرستارهایی گذشت که میگفتن تازه داره به بهونه کرونا سختی کارمون دیده میشه.
دکتر اومده ویزیت و میگه دارم خفه میشم تو این لباسها
پرستار آمبولانس کلی توصیه بهداشتی بهم کرد، دستای ترک خورده شو نشونم داد از شدت شستشو و ضدعفونی کردن. از بیمارهای کرونایی که خودش رسونده بود به بیمارستان گفت. از دختر شش ساله ش که نمیدونه چطور جلوشو بگیره که بوسش نکنه و بغلش نکنه وقتی داره بعد دو روز میره خونه