سالها یک سوال دائمیدرونی داشتم که سر خیلی چیزها میپرسیدمش.
کی اصلا این سوال پیش آمد؟
وقتی که از دنیای کودکی و سبک زندگی همیشگی خانواده جدا شدم و ارتباطم با آدمها و سبک زندگیهای جورواجور (یعنی خیلی متفاوتها! همه مدلی داشت) شروع شد. آن وقت بود بود که سبک زندگی و مدل فکری خودم هم زیر سوال رفت. افتاده بودم وسط ملغمهای که نمیدانستم کدامش درست و کدامش غلط است. درستش تا چه حد درست است و غلطش تا چه حد غلط؟
این درگیری هم از مسائل خیلی ساده بود تا خیلی پیشرفته.
و سوال دائم من این بود: معیار چیست؟
همان موقعها به رفتار آدمها خیلی دقت میکردم که بفهمم معیار آنها چیست؟
عدهای میگفتند ما خانوادگی اینطور هستیم
عدهای میگفتند من اینطور میپسندم و دوست دارم
یادم نمیآید که از آدمهای معدود مذهبی هم که آن وقتها دور و برم بود مجموعه رفتارهای متقنی دیده باشم
بعد سوال من این بود که اگر همه هر طور خودشان دوست دارند زندگی کنند یعنی هیچ معیاری وجود ندارد؟
اما یک صدای مطمئنی توی وجودم میگفت باید «بهترین هر چیز» وجود داشته باشد، اما آن بهترین را از کجا میشود پیدا کرد؟ به نظرم میآمد که هیچ نوشته و مکتب و تفکری آنقدر پویا و جامع نیست که همین الان به من بگوید اینطور بخور یا نخور، اینطور بپوش یا نپوش، با این آدمها معاشرت کن یا نکن، اینطور فکر کن یا نکن...
اما چون نیازش را داشتم، مطمئن بودم باید جوابم جایی باشد که من نمیدانم و نمیشناسم...
من سالها دنبال معیار سرگردان بودم...
و هر بار که از گیجی میان انواع مدل فکری نمیدانستم به کجا و چه کسی پناه ببرم، یک نجوای درونی داشتم؛
ناگفته پیداست که فقط به این اطمینان داشتم که خدا هست و بیش از این نقطه اتکایی نداشتم!
اما به همین خدایی که فقط میدانستم هست! میگفتم تو به من این معیار را بده، من قول میدهم مثل چوب آماده صیقل خوردن با آن معیار باشم!
الان حرفم سر این نیست که آن معیار چه بود و کجا بود و از کجا آمد و چه شد، اما بود...
مهم تر از آن معیار این است که «آدم» «باید» «آموزش پذیر» باشد
«باید» بتواند سر خم کند
وگرنه فرشتهها هم از آسمان به آدم نازل بشوند و به او وحی کنند،
اگر آدمیزاد ته دلش، خودش را معیار بداند، و هر چه خودش در زندگی کرده را درست و قطعی، هر چه به او بیاموزند را فشار و دشمنی میبیند و به لجبازی و تندخویی دچار میشود یا در بهترین حالت به افسردگی!
+ آدمیزاد گاهی فقط با خوی آموزش پذیری عاقبت به خیر میشود و
گاه با هزار آموزش درجه یک، جایش در بین خواص درک اسفل است...
+ الان جایی ایستاده ام که از آدمهایی که خودشان را معیار میدانند میترسم. حتی کسی که میگوید در فلان موارد X را قبول دارم و در باقی موارد به نظر کارشناسی خودم عمل میکنم! از آدمهایی که توی بحث ازشان معیارشان را میخواهم که اگر به اختلاف خوردیم یک نقطه مشترک داشته باشیم، ولی میگویند معیار پرسپکتیویسم است!!
یعنی از زاویه دید من این شئ گلدان است و از زاویه دید تو ستون! باید زاویه دیدهایمان را نزدیک کنیم! و باز نمیگویند از کجا به هم نزدیک کنیم؟ چطور بفهمیم کدام سمت بچرخیم سمت واقعی است؟
و اصلا از کجا معلوم همه اینها جزئی از یک کل نباشد که ما اصلا کل اش را نمیتوانیم ببینیم؟
+ این موقعها هی مثال فیل در اتاق تاریک مولوی را میآورند که هر کس بخشی از حقیقت را لمس کرد و حدس زد فیل چطور است و همه حق داشتند!!
خیر! همه حق نداشتند! همه به ظن و گمان قضاوت کردند! با همان چیزی که لمس کردند حکم به کل دادند. نگفتند ما فقط این بخشش را لمس کردیم و نمیدانیم کل فیل دقیقا چه شکلی است.
حالا این حکایت ماست! ما همین طور فکر میکنیم! من خودم دیدم، من خودم شنیدم، من خودم تجربه کردم...
بعد معیار اگر بیاید و بگوید آن حرفها را بگذار کنار تا به تو بگویم اصلش چه شکلی است، هی جفتک پرانی میکنیم که نخیر! من خودم دیدم و فهمیدم.
یا قضاوت معیار را درک نمیکنیم و میزنیم زیر میز که؛ نخیر این اشتباه است! وگرنه من میفهمیدم! و چون من نمیفهمم پس اشتباه است!
++ بعضی آدمها هم هستند که به زبان معیار دارند و به عمل...
یک وقتهایی به این آدمها میگویم تکلیفت را با معیارت مشخص کن! حداقل به صراحت بگو قبولش ندارم و خیال ما را راحت کن!
چرا انقدر سر هر چیز کوچک و بزرگی سر و صدا راه میاندازی تا اصل موضوع را دور بزنی؟؟